تخم مرغ نخور، جوجه بزن!

مرغ و خروسی در باغ بزرگي زندگی می‌کردند. خروس به شدت سر و گوشش می‌جنبید و اصلا توجهی به زنش نداشت. چشمش دنبال مرغ و غاز همسایه بود و مرغ را تنها برای تخم گذاشتن می‌خواست.

با اینکه خودش هیچ کاری نمی‌کرد، به زنش می‌گفت که تو کاری نمی‌کنی. هر اسکلی هم می‌تواند تخم بگذارد.مرغ روزی چهارتا تخم می‌گذاشت. چرا چهارتا؟ پس چندتا؟ مگر یک مرغ چقدر توان دارد که این همه تخم بگذارد. تازه هیچ کدام از تخم‌هایش جوجه نمی‌شدند و در دم توسط بورژوازی کثیف باغ به تصاحب در می‌آمد. حتی باغبان هم به سرنوشت مرغ توجهی نشان نمی‌داد و فقط به فکر استثمار مرغ بود.

گاهی مرغابی همسایه نزد مرغ می‌آمد و برایش از حقوقی که داشت صحبت می‌کرد. ولی مرغ توجه نمی‌کرد. روزها برای مرغ به سختی می‌گذشت تا اینکه اخبار اعلام کرد تخم مرغ گران شده. وقتی خروس به خانه برگشت، کاملا رفتارش عوض شده بود. برای مرغ جوراب خریده و به شکل گل درآورده بود. هی دور مرغ می‌گشت و به او می‌گفت: تو که تخم طلا میذاری برام نذاری بری؟ اما مرغ دیگر به خودآگاهی رسیده بود. پس تصمیم گرفت دیگر تخم نگذارد. هرچه باغبان به مرغ آب و دانه داد و خروس به او محبت کرد، فایده نداشت.

سه روز به همین منوال گذشت که اخبار اعلام‌ کرد قرار است ۲۰ هزار کیلو تخم‌مرغ برای تعدیل قیمت‌ها وارد کند.خبر در همه جا پیچید. ‌مرغ موقعیت جانی‌اش را در خطر دید چرا که باغبان با چاقوی تیزش او را تهدید کرد و او از ترس زیر خودش ۱۰تخم‌مرغ گذاشت. اما دیگر فایده نداشت. چون خروس با یک مرغ خارجی رفته بود و تخم‌‌مرغ‌هایش هم ماند تا تبدیل به جوجه شد. پس مجبور شد آن‌ها را به تنهایی بزرگ کند و مقاومتش با شکست مواجه شد.