داستان کوتاه : کلوچه

زن جوان یک کتاب و یک کلوچه خرید و بر روی نیمکت انتظار فرودگاه نشست تا نوبت پروازش برسد.
در کنارش نیز مردی بود که در حال خواندن مجله ای بود.

زن دستش را داخل بسته کلوچه برد تا کلوچه ای بردارد.همزمان مرد نیز از کلوچه ها برمیداشت.
زن عصبانی شد و پیش خود فکر کرد عجب مرد پرویی است…هر بار که او کلوچه‌ای برداشت مرد نیز کلوچه‌ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی‌تر می‌کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”
مرد اخرین کلوچه را نصف کرد و نصف دیگرش را برای زن گذاشت.
زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه‌اش، دست نخورده مانده.
در این زمان بود که تازه متوجه شد اصلا بسته کلوچه خود را از یفش در نیاورده است!
اما مرد بدون اینکه خشمگین یا عصبانی شود بسته کلوچه‌اش را با او تقسیم کرده بود!

0 پاسخ

پاسخ دهید

میخواهید به بحث بپیوندید؟
مشارکت رایگان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *