حکایت‌های ملانصرالدین

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست، دخترکی در خانه بود و گفت: نداریم!
ملا گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا پرسید: مادرت کجاست؟
دخترک پاسخ داد: عزاداری رفته است!
ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!
****
روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!
شخص پاسخ داد: این قبر علمدار امیر لشکر است!
ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده‌اند؟!
****
روزی ملا به دکان آرایشگری رفت آرایشگر ناشی بود و سر او را مدام می‌برید و جایش پنبه می‌گذاشت.
ملا که از دست او به عذاب آمده بود گفت: بس است دست از سرم بردار، نصف سرم را پنبه کاشتی بقیه را خودم کتان می‌کارم!
****
مردی که خیال می‌کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی‌کشی خود را مسخره مردم نموده‌ای و همه تو را دست می‌اندازند در صورتی که من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می‌کنم.
ملا گفت: آیا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت:اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!