داستان‌های کوتاه ملانصرالدین

روزی ملا از شهری می‌گذشت، ناگهان چشمش به دکان شیرینی فروشی افتاد به یکباره به سراغ شیرینی ها رفت و شروع به خوردن کرد.
شیرینی فروش شروع کرد به زدن او، ملا همانطوریکه می خورد با صدای بلند می خندید و می گفت: عجب شهر خوبی است و چه مردمان خوبی دارد که با زور و کتک رهگذران را وادار به شیرینی خوردن می کنند!****

ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.
مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم.
مرد گفت: انشاءالله بگوی.
گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می‌گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می‌آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله!

****

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می‌خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چیکار می‌کنی؟
ملا گفت نردبان می‌فروشم!
باغبان گفت: در باغ من نردبان می‌فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می‌فروشم.

****

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی‌بینی و سنگ بر سر من می‌زنی؟